قدرت پشتکار احمد سلام زاده

قدرت پشتکار؛ راز موفقیت در زندگی و مدیریت

نویسنده: احمد سلام‌زاده

مقدمه

این کتاب کوتاه، حاصل سال‌ها تجربه، رنج و امید است. روایت من نه فقط داستان شخصی‌ام، بلکه پیامی برای هر انسان جویای رشد است: پشتکار، پلی است میان رؤیا و واقعیت. هرکس که می‌خواهد زندگی‌اش را دگرگون کند، باید بیاموزد که چگونه از دل سختی‌ها عبور کرده و از آن‌ها نردبانی برای صعود بسازد.

«ضمیر ناخودآگاه ما، همان‌گونه عمل می‌کند که اندیشه‌های ما را می‌پذیرد.» — پرفسور جوزف مورفی

فصل اول: رنج‌های راه و شیرینی پیروزی

زندگی من، احمد سلام‌زاده، سرشار از لحظاتی بود که می‌توانست مرا متوقف کند. کمبود منابع، موانع اداری، بی‌اعتمادی برخی اطرافیان، همه و همه دیوارهایی بودند در برابر رؤیاهایم. اما آموختم که دیوارها فقط برای کسانی بلند می‌مانند که از حرکت بازمی‌ایستند.

وقتی به بزرگان تاریخ نگاه می‌کنیم، همان الگو را می‌بینیم: هاوارد شولتز از محله‌ای فقیرنشین برخاست و جهانی‌ترین برند قهوه را ساخت؛ سویچیرو هوندا بارها شکست خورد تا امپراتوری هوندا را بنیان نهد؛ و استیو جابز پس از سقوط دوباره برخاست تا آینده فناوری را بازآفرینی کند. فصل مشترک همه این‌ها، همان چیزی است که در مسیر من نیز جریان داشت: پشتکار.


فصل دوم: ضمیر ناخودآگاه و قدرت ذهن

یکی از درس‌هایی که از آثار پرفسور مورفی گرفتم این بود که ذهن ما شبیه خاکی حاصل‌خیز است. هرچه در آن بکاریم، رشد خواهد کرد. اگر بذر ترس و تردید بکاریم، همان را برداشت خواهیم کرد؛ و اگر ایمان، امید و پشتکار را بکاریم، دیر یا زود درختی تنومند از موفقیت خواهیم دید.

تمرین روزانه: هر روز صبح، جمله‌ای مثبت درباره توانایی خود تکرار کنید. ضمیر ناخودآگاه شما، آن را حقیقت خواهد پنداشت و زندگی‌تان را در مسیر آن تنظیم خواهد کرد.


فصل سوم: اصول مدیریت موفق در سایه پشتکار

  • هر تصمیم بزرگ، نیازمند صبر و استمرار است.
  • مدیریت واقعی یعنی توانایی دیدن فرصت‌ها در دل بحران‌ها.
  • تیم‌سازی مهم‌تر از ابزارسازی است؛ انسان‌ها سرمایه اصلی‌اند.
  • صداقت عملیاتی، کلید اعتماد پایدار است.
  • هر پروژه باید اثری مثبت بر جامعه بگذارد، نه فقط سود مالی.

فصل چهارم: الهام برای نسل نو

این کتاب کوتاه می‌خواهد به شما بگوید که هیچ‌کس با شرایط کامل آغاز نمی‌کند. موفقیت، حاصل تلاش در میان ناملایمات است. به یاد داشته باشید که حتی در تاریک‌ترین لحظات، شعله امید می‌تواند مسیرتان را روشن کند؛ کافی است آن شعله را با پشتکار زنده نگه دارید.

«موفقیت هدیه نیست؛ محصول تکرار قدم‌های درست در روزهایی است که هیچ‌کس شما را نمی‌بیند.»

پایان و آغاز

این چند صفحه نه پایان راه که آغاز تفکری تازه است. از شما می‌خواهم که همان‌گونه که من آموختم، هرگز از پشتکار دست نکشید. در سختی‌ها بایستید، از اشتباهات درس بگیرید، و هر روز یک قدم کوچک اما مطمئن بردارید. آنگاه خواهید دید که رؤیاهای شما، به حقیقت نزدیک‌تر از آن چیزی هستند که تصور می‌کنید.

نویسنده: احمد سلام‌زاده

با الهام از زندگی شخصی، آثار پرفسور جوزف مورفی و سرگذشت کارآفرینان بزرگ جهان

احمد سلامزاده

فرجامِ سخن: آغازِ راهِ تازه

روایت الهام‌بخش احمد سلام‌زاده — جستاری در صبر، خرد و عمل‌گرایی

نویسنده: احمد سلام‌زاده — نسخهٔ روایی بدون تمرین‌ها (هدفِ صفحه‌بندی چاپی: ۳۰–۴۰ صفحه)

پیش‌درآمد: صدای پسربچه‌ای در تاریکی

شبی از شب‌های سردِ زمستان، پسربچه‌ای یتیم کنار پنجره‌ای کوچک، نفس‌هایش را روی شیشه می‌نشاند و نام فردای نادیده را زمزمه می‌کرد. نه حمایتی، نه پشتوانه‌ای؛ تنها سرمایه‌اش رؤیایی روشن و عهدی خاموش با خودش بود: «می‌ایستم؛ می‌آموزم؛ می‌سازم.»

آن کودک، باور داشت که «فقر، کمبودِ پول نیست؛ کمبودِ امید است». و همان‌جا، در دل تاریکی، نخستین چراغ روشن شد: تصمیم برای برداشتن نخستین قدم—کوچک، اما پیوسته.


فصل اول: عهدِ صبح‌های زود

سال‌ها بعد، هنوز عطر آن عهد در مشام جانم هست. یاد گرفته بودم که طلوع، وقتِ پیمان بستن با خود است. هر بامداد، به جای گلایه از نابرابری‌ها، یک کار کوچک و درست را انتخاب می‌کردم و بی‌هیاهو انجامش می‌دادم؛ آجر به آجرِ آینده‌ای که می‌خواستم بسازم.

در جهانِ واقعی، معجزه به شکل عرقِ پیشانی ظاهر می‌شود. اگر قرار است راهی باز شود، باید آن‌قدر در بزنیم تا سنگ در، با ضرباهنگ پیگیری‌مان نرم شود.


فصل دوم: مکتبِ کم‌امکانی و پرخلاقی

کمبود، دانشگاهِ من بود. هر جا ابزار نبود، ابداع کردم؛ هر جا راه بسته بود، مسیر را دوباره تعریف نمودم. آموختم که امکانات، ضربدرِ خلاقیت است؛ وقتی اولی کم می‌شود، باید دومی را بزرگ‌تر کرد تا حاصل ثابت بماند.

در پروژه‌های کوچک و بزرگ، به‌جای تسلیم‌شدن به «نمی‌شود»، پرسیدم: «به چه شکلی می‌شود؟» همین جابه‌جاییِ یک واژه، بسیاری از درهای بسته را نیمه‌باز کرد.


فصل سوم: استادان خاموش

استادان من همیشه پشت تریبون نبودند. گاهی یک کارگر شریف، با نظمِ رفتارش، درسی بزرگ‌تر از کتاب‌ها به من می‌داد. گاهی سکوت یک بیمار، ارزشِ هر دقیقه را به من یادآور می‌شد. جهان، کلاس درسی است که اگر با تواضع واردش شوی، پیوسته می‌آموزی.

از بزرگان جهان الهام گرفتم: شجاعتِ بازایستادنِ استیو جابز، خلاقیتِ سویچیرو هوندا بعد از شکست‌ها، و رؤیای انسانیِ هاوارد شولتز برای گرم‌کردن دل مردم. اما هرگز خواستم «کپی» نباشم؛ الگو گرفتم تا «خود»م را کامل‌تر بسازم.


فصل چهارم: ضمیرِ ناخودآگاه؛ موتور خاموشِ روزهای سخت

سال‌هایی فرا رسید که تنها پناهِ من، گفت‌وگو با خودم بود. از آموزه‌های حکیمانی چون جوزف مورفی دریافتم: ذهنِ ناپیدا، همان‌گونه عمل می‌کند که رشد می‌دهیمش. اگر در دل طوفان، به تصویر ساحل بیندیشی، گام‌هایت ناخودآگاه به سوی ساحل تنظیم می‌شوند.

باور کردم که هر اندیشه، دانه‌ای است؛ باید مراقب کلماتی که به جان می‌سپاریم باشیم. من به خود گفتم: «من دوام می‌آورم، می‌آموزم، و می‌سازم»—و جهان کم‌کم با این موسیقی هم‌نوا شد.


فصل پنجم: صداقت عملیاتی

اعتماد، سرمایه‌ای است که از بانک‌ها قرض نمی‌دهند؛ باید آن را ذره‌ذره ساخت. در مسیر مدیریت، آموختم که شفافیت در صورت‌های ساده و وعده‌های عمل‌شده، نردبان‌هایی می‌سازند که از آن‌ها می‌توان به فردا رفت.

کارِ درست، حتی وقتی دیده نمی‌شود، اثر می‌گذارد؛ چون حقیقت، دیر یا زود، راه خود را به دل‌ها باز می‌کند.


فصل ششم: تیم—قلبِ تپندهٔ رؤیا

هیچ قله‌ای را تنها فتح نکرده‌ام. تیم، قلب تپندهٔ هر رؤیای بزرگ است. وظیفهٔ من این بود که «چرا» را روشن کنم، «چگونه» را با آنان بسازم و «سهم» را عادلانه تقسیم نمایم.

به نیروهایم گفتم: «در این مسیر، اشتباه کردن ممنوع نیست؛ تکرارِ بی‌دلیلِ آن ممنوع است.» و دیدم چگونه امنیتِ رشد، استعدادهای پنهان را شکوفا می‌کند.


فصل هفتم: استاندارد و انضباط؛ معماریِ کیفیت

کیفیت، حادثه نیست؛ معماری است. هرجا استاندارد نوشته شد و انضباط پاسداری کرد، «خوش‌اقبالی» سر می‌رسد. خوش‌اقبالی همان فرصت‌هایی است که به استقبالِ آماده‌ها می‌آید.

در مراکز سلامت، از چک‌لیست‌های ساده تا جریان‌های کاری دقیق، همه برای یک هدف بود: شأنِ انسان. وقتی اصل روشن باشد، جزئیات خودشان صف می‌کشند.


فصل هشتم: هنرِ مذاکرهٔ شریف

مذاکره، میدانِ نبرد نیست؛ پلِ فهمیدن است. شنیدنِ صادقانهٔ نیازِ طرف مقابل، نیمی از راهِ توافق است. هرجا برد-برد ممکن شد، راه طولانی شدنی شد.

آموختم که «زمان» در مذاکره، مانند باد است: اگر شتاب‌زده باشی، درختِ توافق، ریشه نمی‌گیرد. صبر، کودِ تفاهم است.


فصل نهم: شکست‌های آموزنده

بر زمین افتادن، پایانِ راه نیست؛ نقطهٔ ویرگول است. بارها زمین خوردم؛ اما هر بار با دستی پُر از تجربه برخاستم. شکست، بهای یادگیریِ عمیق است.

به خودم گفتم: «اگر شکست مقدمهٔ پیروزی است، پس تو اکنون در مقدمه‌ای باشکوه ایستاده‌ای.» همین نگاه، مرا از خودسرزنشی به خودسازی برد.


فصل دهم: معنا؛ سودِ ماندگار

سود واقعی تنها عدد نیست؛ لبخندِ انسانی است که خدمتی شایسته دریافت می‌کند. در حوزهٔ سلامت، هر فرآیند، نامِ یک انسان را بر پیشانی دارد. وقتی این حقیقت در ذهن بنشیند، همهٔ تصمیم‌ها انسانی‌تر می‌شوند.

معنا، خستگی را سبک می‌کند و به قدم‌ها جهت می‌دهد؛ آن‌گاه حتی روزهای دشوار، زیبا می‌شوند.


فصل یازدهم: خانواده؛ بندِ محکمِ بادبادک

بادبادک بدون بند، به ظاهر آزاد است اما گم می‌شود. خانواده، بندِ محکمِ بادبادکِ رؤیاهای من بوده است؛ با آن، اوج گرفتم و گم نشدم.

سپاس، تنها واژه‌ای است که هرگز از گفتنش سیر نمی‌شوم.


فصل دوازدهم: مدیریتِ انرژی، نه فقط زمان

زمان، برابر است؛ انرژی، متغیر. با مراقبت از خواب، تغذیه، حرکت و معنویت، تصمیم‌هایم روشن‌تر شد. دریافتم که «کِی کار کردن» گاهی مهم‌تر از «چقدر کار کردن» است.

وقتی ذهن و تن، همنوا شوند، بهره‌وری از حالتِ زورکی به جریانِ طبیعی تبدیل می‌شود.


فصل سیزدهم: داده و داستان

داده‌ها شفاف می‌کنند، داستان‌ها متقاعد. هر گزارش باید قصه‌ای کوتاه داشته باشد: مسئله چه بود؟ چه کردیم؟ چه آموختیم؟ چنین روایتی، سازمان را یادگیرنده می‌کند.

اعداد، اگر بی‌داستان بمانند، تنها صدایی سرد هستند؛ با معنا که عجین شوند، قطب‌نمای تصمیم می‌شوند.


فصل چهاردهم: اخلاقِ رشد

رشدِ بی‌اخلاق، شتابی است به سوی سقوط. عدالت در قرارداد، احترام به کرامت انسان، و امانت‌داری در رقم‌ها—این‌ها ستون‌هایی‌اند که سقفِ موفقیت را نگه می‌دارند.

خوشنامی، سرمایه‌ای است که در سخت‌ترین بحران‌ها، اعتبار و امکان می‌آفریند.


فصل پانزدهم: روزی که جرأت کردم «نه» بگویم

گاهی پیشرفت یعنی چشم‌پوشی از فرصت‌های پرزرق‌وبرق اما ناسازگار با ارزش‌ها. «نه» گفتن به مسیری کوتاه‌مدت، «آری» گفتن به آینده‌ای پاکیزه است.

آموختم که هر «نه» حکیمانه، برای «بله»‌های بهتر جا باز می‌کند.


فصل شانزدهم: از طرح تا زیرساخت

رؤیا وقتی به نقشه تبدیل شود، قابل ساختن می‌شود. از نخستین طرح‌ها تا راه‌اندازی مراکز سلامت، مسیر را با گام‌های شفاف پیمودیم: تعریف استاندارد، تیم مناسب، شاخص روشن، و بازنگری‌های منظم.

کارِ بزرگ، جمعِ کارهای کوچکِ درست است؛ همین و بس.


فصل هفدهم: امیدِ قابل سنجش

امید اگر اندازه‌پذیر نشود، به آرزو شبیه می‌شود. هر امید را به هدف تبدیل کردم و برای هر هدف، شاخصی ساده چسباندم. وقتی مسیر قابل سنجش شد، انگیزه نیز عمیق و پایدار شد.

عددِ درست، چراغ راه است؛ نه زندان اراده.


فصل هجدهم: هنرِ شنیدن

شنیدن، احترامِ عملی است. با شنیدنِ دقیقِ بیمار، همکار، و شریک، راهِ کوتاه‌تر را پیدا کردم. بسیاری از اختلاف‌ها، سوءتفاهم‌هایی‌اند که با شنیدن، زودتر از هر قراردادی حل می‌شوند.

گوشی که می‌شنود، مدیری می‌سازد که می‌فهمد.


فصل نوزدهم: کلماتِ سازنده

با خود و دیگران، سازنده سخن بگوییم. کلمه، یا پل می‌زند یا دیوار. وقتی واژه‌هایمان روشن، مهربان و دقیق باشند، ذهن‌ها به جای دفاع، به همکاری دعوت می‌شوند.

زبان، فناوریِ قدیمی اما همیشه نو است.


فصل بیستم: آینده‌ای که می‌دانم می‌آید

آینده از جنسِ احتمالات است، اما به سمتِ کسانی متمایل می‌شود که امروز را جدی می‌گیرند. من آینده را «حدس» نمی‌زنم؛ آن را «می‌سازم»—با برنامه، با تیم و با پایداری.

هر روزی که می‌گذرد، یک آجر از آیندهٔ مطلوب را می‌گذاریم.


میان‌نوشت: خطاب به نوجوانِ امروز

اگر این سطور را می‌خوانی و در دل می‌گویی «شرایط من سخت‌تر از این‌هاست»، بدان که تو تنها نیستی. من نیز روزی در همان جایگاه بودم. تو می‌توانی؛ به شرط آن‌که عهد کنی: امروز یک قدمِ کوچکِ درست بردارم و فردا تکرارش کنم. همین.

دنیا به جوانانی نیاز دارد که امید را تمرین می‌کنند، نه فقط تعریف.


فصل بیست‌ویکم: رهبریِ بی‌هیاهو

رهبر، بیشتر از آن‌که حرف بزند، فضا می‌سازد: فضای اعتماد، تجربه و رشد. هیاهو، جای خالیِ عمل را پر نمی‌کند. آرام، دقیق و پیوسته حرکت کردن، اثرگذارتر از هر نمایش است.

وقتی فضا امن باشد، استعدادها خودشان صف می‌کشند.


فصل بیست‌ودوم: تصمیم‌های دشوار

دشواریِ تصمیم، نشانهٔ اهمیت آن است. واقعیت را شفاف می‌کنم، گزینه‌ها را می‌نویسم، و نخستین قدمِ آزمون‌پذیر را برمی‌دارم. این روش، ترس را به کنجکاوی تبدیل می‌کند.

به جای کمال‌گراییِ فلج‌کننده، بهبودِ پیوسته را برگزیده‌ام.


فصل بیست‌وسوم: سرمایهٔ اعتماد عمومی

در حوزهٔ سلامت، اعتماد عمومی، سرمایهٔ راهبردی است. با رعایت استانداردها، شفافیت مالی و پاسخ‌گویی، این سرمایه را پاس داشتیم. اعتماد که باشد، همکاری‌ها آسان‌تر، و راه‌ها هموارتر می‌شوند.

اعتماد، حاصلِ هماهنگی گفتار و کردار است.


فصل بیست‌وچهارم: زیباییِ کارِ خوب

کارِ خوب زیباست؛ حتی اگر کسی تشویقت نکند. زیبایی، در دیسیپلینِ پنهانِ یک فرایندِ دقیق است. در پرونده‌های منظم، در اتاق‌های تمیز، در زمان‌بندی‌های رعایت‌شده.

وقتی کار، درست انجام شود، خودِ نتیجه سخن می‌گوید.


فصل بیست‌وپنجم: بخششِ مسئولانه

بخشش، فقط گشاده‌دستی مالی نیست؛ گاه بخشیدنِ فرصتی برای رشد است. باید آگاهانه ببخشیم تا توانمندسازی کنیم، نه وابستگی بیافرینیم.

دستِ گره‌گشا، گاهی فقط یک «اعتماد دوباره» است.


فصل بیست‌وششم: تعادلِ رؤیا و واقعیت

رؤیا بدون برنامه، خیال است؛ برنامه بدون رؤیا، بی‌روح. تعادلِ این دو، هنرِ مدیریت است. هرگاه یکی سنگین می‌شد، دیگری را تقویت کردم تا حرکتْ متوازن بماند.

دستِ چپِ من، رؤیاست؛ دستِ راست، واقعیت.


فصل بیست‌وهفتم: میراثِ ماندگار

آن‌چه می‌ماند، بناهای سیمانی نیست؛ انسان‌هایی‌اند که بهتر شده‌اند. اگر هر مرکز، هر پروژه، انسانی‌تر شد، آن‌گاه می‌توان گفت میراثی بر جای گذاشته‌ایم.

میراثِ حقیقی، کیفیتِ انسان‌هاست.


فصل بیست‌وهشتم: امیدِ کاربردی

امید، باید به «کار» تبدیل شود: تماسِ امروز، نامهٔ دقیق، جلسهٔ به‌موقع، و احترامِ واقعی. امیدِ بی‌عمل، فقط رؤیای شیرین است.

امیدِ کاربردی، چهرهٔ لبخندِ آینده است.


فصل بیست‌ونهم: کلماتِ آخر به آن پسربچه

پسرم!—همان کودکِ دیروز—ببین! ما از آن پنجرهٔ بخارگرفته تا این راهروهای روشن آمدیم. تو به وعده‌ات وفا کردی: ایستادی، آموختی، ساختی. حالا نوبت توست که دستِ نوجوانانِ امروز را بگیری و به آن‌ها بگویی: «می‌شود—اگر بمانی.»

هر بار که خسته شدی، به یاد بیاور: تو نتیجهٔ پشتکاری هستی که روزی در تاریکی متولد شد.


فرجامِ سخن: آغازِ راهِ تازه

این کتاب، پایانِ داستان نیست؛ منشوری است برای آغازهای نو. اگر در این صفحات جرقه‌ای در دل تو افتاده، آن را به شعله تبدیل کن: با یک اقدامِ کوچکِ امروز. راهِ هزار فرسخ، هنوز هم با قدم اول آغاز می‌شود.

من نیز همچنان در راه‌ام؛ آموختن را تمام نکرده‌ام. جهان، هر روز کلاسی تازه می‌گشاید—به شرط آنکه با امید وارد شویم.


سپاس و حق نشر

© تمامی حقوق متعلق به احمد سلام‌زاده است. نقل با ذکر منبع بلامانع است.

قدرت پشتکار احمد سلام زاده

قدرت پشتکار: از کودکی بی‌پناه تا قله‌های مدیریت

نویسنده: احمد سلام‌ زاده

مقدمه: چرا این کتاب را نوشتم؟

گاهی انسان، سال‌ها با خود می‌جنگد تا بفهمد راز ماندگاری در چیست. من احمد سلام‌زاده، وقتی پشت سرم را نگاه می‌کنم، کودکی یتیم، جوانی پرخطر و مردی خستگی‌ناپذیر را می‌بینم که بارها زمین خورد، اما هیچ‌گاه نخواست در زمین بماند.
این کتاب را ننوشته‌ام تا بگویم من چه کردم؛ بلکه برای آن است که شما بدانید اگر امید و پشتکار را انتخاب کنید، هیچ بن‌بستی وجود ندارد.
امیدوارم این سطرها برای شما، همان جرقه‌ای باشد که روزی در دل نوجوانی به نام احمد روشن شد؛ جرقه‌ای که سال‌ها بعد به شعله‌ای بزرگ تبدیل شد.


فصل اول: کودکی بی‌پناه اما پرامید

من در مراغه، شهری آرام در آذربایجان شرقی، چشم به دنیا گشودم. آخرین فرزند خانواده‌ای پنج‌نفره بودم. پدرم کارمند آموزش و پرورش بود و مادرم زنی خانه‌دار با ایمانی عمیق.
کودکی من ساده بود؛ دلخوشی‌ام یک توپ پلاستیکی و کفش کتانی بود. اما چیزی در وجودم می‌جوشید؛ میل به ریاست و رهبری. همیشه می‌خواستم سردسته بازی‌ها باشم، کاپیتان تیم باشم، کسی باشم که مسئولیت می‌پذیرد. شاید همان زمان، ضمیر ناخودآگاهم مشغول ساختن آینده‌ای بود که بعدها به آن رسیدم.
اما دنیا به من فرصت نداد که کودک بمانم. پدرم خیلی زود از دنیا رفت و من، دردانه خانواده، ناگهان با طعم تلخ یتیمی روبه‌رو شدم. آن لحظه مثل شکستن بال پرنده بود. خانه پر از سکوت شد، و من در همان کودکی فهمیدم که دیگر باید بار زندگی را به دوش بکشم.


فصل دوم: تلخی زودهنگام یتیمی و نخستین مسئولیت‌ها

وقتی پدرم رفت، ستون خانه شکست. هنوز کودک بودم، اما دیگر نمی‌شد کودکی کنم.
خانه‌ی ما پنج فرزند داشت: برادر بزرگترم ازدواج کرده بود و زندگی خودش را داشت. خواهر بزرگ‌ترم هم همین‌طور. برادر دومم در دانشگاه مشغول تحصیل دکترای الکتروتکنیک بود و همزمان کار می‌کرد تا از پس خرج‌هایش بربیاید. خواهر دومم تازه دیپلم گرفته بود و در آستانه‌ی ازدواج بود.
و من؟ کوچک‌ترین فرزند خانواده. همان‌که همه به چشم «دردانه» نگاهش می‌کردند. اما با رفتن پدر، دیگر خبری از آن نوازش‌ها و کودکی‌ها نبود. بار زندگی، هرچند کوچک، روی دوش من هم افتاده بود.
خانه‌ای که پیش‌تر پر از صدا و خنده بود، حالا پر از سکوت شده بود. سکوتی که گاهی از هر فریادی سنگین‌تر بود. من هر شب در گوشه‌ای می‌نشستم و با خود فکر می‌کردم: «از اینجا به بعد، چه کسی تکیه‌گاه ماست؟»
پاسخ ساده و بی‌رحمانه بود: هیچ‌کس.
از همان زمان فهمیدم اگر قرار است خانواده‌ام دوام بیاورد، باید خودم زودتر از سنم بزرگ شوم. باید کاری کنم، باید سهمی داشته باشم اگر چه کوچک‌ترین عضو خانواده بودم.


فصل سوم: اولین قدم‌ها در بازار کار

تابستان همان سال، در بازار میوه و تره‌بار مشغول شدم. فضای شلوغ و پرهیاهوی بازار برای پسربچه‌ای مثل من ترسناک بود، اما خیلی زود آموختم که اگر بخواهم سهمی در زندگی داشته باشم، باید از همین‌جا شروع کنم.
کار سخت بود، اما دستمزد اندک آن، برای من ارزش بزرگی داشت؛ چون برای نخستین بار، مزه‌ی نان حلالی را چشیدم که با دست‌های خودم به خانه می‌بردم.
اما عطش استقلال در وجودم آرام نمی‌گرفت. زمینی کشاورزی اجاره کردم، یک هکتار کاهو. ساعت پنج صبح، وقتی هنوز بسیاری از کودکان خواب بودند، من در مزرعه بیدار بودم. دستانم پر از تاول می‌شد، اما هر بار با خود می‌گفتم: این تاول‌ها بذر آینده‌ی تو هستند.
بعدها هم به کارگاه قفسه‌های فلزی رفتم. کار من، بستن این قفسه‌ها به یکدیگر و تکمیل انبارها و سوله‌هایی بود که باید با قفسه‌های فلزی تجهیز می‌شدند. ساعت‌ها در میان آهن و پیچ و مهره سر می‌کردم. دستانم زخم می‌شد، شانه‌هایم از خستگی می‌سوخت، اما هر بار با خودم می‌گفتم: این خستگی‌ها ستون‌های فردای تو هستند.
هر بار که انباری یا سالنی بزرگ با نظم و ترتیب از قفسه‌های فلزی تکمیل می‌شد، در دل احساس غرور می‌کردم. شاید دیگران فقط یک انبار می‌دیدند، اما من پشت آن قفسه‌ها، آینده‌ای را می‌دیدم که با دستان خودم می‌ساختم.


فصل چهارم: تجربه فروشندگی در بوتیک و جهش به پروژه‌های عمرانی

صبحی که خدمت سربازی‌ام تمام شد، با قطار به مراغه برگشتم. هنوز آفتاب کامل بالا نیامده بود که خودم را در شهر دیدم. ساعت پنج صبح بود. اما نمی‌خواستم حتی یک روز را بدون کار سپری کنم.
ساعت ۹ صبح به سراغ شوهر خواهرم، آقای احدی، رفتم و درخواست کار کردم. همان روز، ساعت ۹:۳۰ صبح، در بوتیکش پشت پیشخوان ایستادم. پنج ماه در آن فروشگاه کار کردم. اما فقط یک فروشنده‌ی ساده نبودم. با ایده‌هایی که به کار گرفتم—چیدمان بهتر، معرفی خلاقانه اجناس به مشتری‌ها و جلب اعتماد خریداران—توانستم فروش مغازه را در همین مدت کوتاه دو برابر کنم.
این تجربه به من نشان داد که خلاقیت، حتی در کوچک‌ترین محیط‌ها، می‌تواند نتایج بزرگی رقم بزند.
پس از پنج ماه، در اثر یک اتفاق و به همت برادر بزرگترم، صمد سلام‌زاده، به کارگاه شرکت آهاب در پروژه انتقال آب زرینه‌رود به تبریز معرفی شدم و به عنوان کمک نقشه‌بردار شروع به کار کردم.


فصل پنجم: سربازی؛ دانشگاه واقعی زندگی

وقتی به خدمت سربازی اعزام شدم، با خودم عهد کردم: این دو سال، فرصتی برای ساخته شدن است، نه تلف شدن.
طبیعت رهبری در من باعث شد خیلی زود به ارشد گروهان انتخاب شوم. فرماندهان می‌گفتند: «این پسر روحیه‌ی مدیریت دارد.» اما چیزی فراتر در انتظارم بود.
زلزله‌ی رودبار آمد و هزاران خانواده داغدار شدند. من داوطلبانه به منطقه اعزام شدم. راننده آمبولانس بودم، اما در عمل هر کاری می‌کردم؛ از کشیدن اجساد از زیر آوار تا رساندن دارو و غذا.
آن روزها سخت‌ترین لحظات زندگی‌ام بود، اما بزرگ‌ترین درس‌ها را گرفتم. وقتی کودکی را در آغوش می‌گرفتم که همه خانواده‌اش را از دست داده بود، در دلم فریادی بلند می‌شد: اگر زندگی به تو سخت می‌گیرد، تنها دلیلش این است که می‌خواهد از تو انسان قوی‌تری بسازد.


فصل ششم: تهران؛ آغاز نگاه تازه به آینده

پس از پایان سربازی، سرنوشت مرا به تهران کشاند. شهری که هیچ‌کس منتظر تو نمی‌ماند؛ یا می‌دوی، یا جا می‌مانی.
در روزها، مشغول کار در پروژه‌های مختلف بودم. شب‌ها، رانندگی می‌کردم یا در تره‌بار فعالیت داشتم. حتی گاهی باربری. هر شغلی، هر قدر سخت و کوچک، برای من پله‌ای بود به سمت فردا.
تهران به من آموخت: فرصت‌ها در دل سختی‌ها پنهان‌اند. راحتی دشمن پیشرفت است. باید بیش‌تر از دیگران بدوی تا جلوتر بمانی.
همان‌جا بود که بذر جاه‌طلبی‌های من در ذهنم کاشته شد. فهمیدم که می‌توانم نه تنها برای نجات خانواده‌ام، بلکه برای ساختن یک آینده‌ی متفاوت برای خودم و جامعه‌ام تلاش کنم.


فصل هفتم: از کمک‌ نقشه‌ بردار تا مدیر پروژه

ورودم به شرکت آهاب و پروژه‌ی ملی انتقال آب زرینه‌رود به تبریز، برایم مثل باز شدن دروازه‌ای تازه بود.
در ابتدا فقط کمک نقشه‌بردار بودم؛ کسی که باید ابزارها را جابه‌جا کند و به دستور مهندس‌ها گوش بدهد. اما در دل من، عطشی بود که اجازه نمی‌داد فقط تماشاچی باشم.
هر روز بعد از کار، یادداشت‌هایم را مرور می‌کردم، کتاب‌های مهندسی می‌خواندم و از مهندسان باتجربه سؤال می‌پرسیدم. من در همان محیط کارگاه، برای خودم یک دانشگاه واقعی ساخته بودم.
کارگاه پر از خاک، صدا و فشار بود، اما من در دل همین سختی‌ها، درس‌های بزرگ زندگی و مدیریت را آموختم.
یک روز حادثه‌ای رخ داد: خط لوله‌ی نفت در حین عملیات آسیب دید. همه شوکه شده بودند. پروژه در بحران بود و هیچ‌کس نمی‌دانست چه باید کرد. من، با جسارتی که حتی برای خودم هم عجیب بود، جلو رفتم و پیشنهاد دادم بخشی از کار را مدیریت کنم.
آن‌ها خندیدند. اما وقتی دیدند کارها با دقت پیش می‌رود و پروژه دوباره جان گرفته، لبخندهایشان از جنس دیگری شد.
چند هفته بعد، مدیران تصمیم گرفتند مرا به عنوان سرپرست موقت نقشه‌برداری منصوب کنند. برای من که روزی فقط یک کمک ساده بودم، این نقطه عطف بزرگی بود.


فصل هشتم: چالش غیرممکن – پروژه‌ای که همه «نه» گفتند

بعد از مدتی، وارد پروژه‌ای شدم که همه‌ی مهندسان ارشد معتقد بودند «شدنی نیست».
موضوع اجرای ۱۲ کیلومتر کانال زهکشی در ۳۰ روز بود. همه می‌گفتند: «محال است! حتی اگر سه برابر نیروی کار بیاوریم.»
اما من ایمان داشتم. ایمان به خودم، ایمان به اراده.
به مدیرعامل پیشنهاد دادم: مدیریت کل پروژه را به من بسپارید.
همه با تعجب نگاهم کردند. برخی خندیدند، برخی مرا خام دانستند. اما مدیرعامل که دیگر از همه ناامید شده بود، موافقت کرد.
من پروژه را تکه‌تکه کردم، برای هر بخش یک تیم مستقل ساختم، ماشین‌آلات اضافه اجاره کردم و خودم شب و روز بالای سر کار بودم.
۳۰ روز بدون خواب راحت گذشت. باران، خستگی و فشار کار می‌خواستند مرا زمین بزنند، اما در گوش خودم زمزمه می‌کردم: اگر بمانی، می‌شود.
و شد. درست در روز سی‌ام، کار تحویل داده شد. پروژه موفق شد و شرکت، پیش‌پرداخت قرارداد را گرفت.
آن روز فهمیدم: موفقیت، هدیه‌ی شانس نیست؛ محصولِ پشتکار است.


فصل نهم: نخستین شرکت‌ها – آرزوهای بزرگ در لباس‌های کوچک

پس از موفقیت در پروژه‌های عمرانی، اعتمادبه‌نفسم چند برابر شد. دیگر نمی‌خواستم فقط کارمند یا مجری دستورات دیگران باشم؛ می‌خواستم سازنده‌ی آینده‌ی خودم باشم.
به همراه یکی از دوستانم، نخستین شرکت مهندسی‌ام را تأسیس کردم. ماجرا پر از شور و شوق بود؛ دو جوان پرانرژی، سرشار از ایده، اما تهی از سرمایه و تجربه‌ی مدیریتی.
اولین پروژه‌هایمان ساده و کوچک بودند: ساخت دفاتر مخابراتی روستاهای اطراف مراغه. جاده‌های ناهموار، نبود امکانات و سختی انتقال مصالح، همه‌چیز را دشوار کرده بود. اما با پشتکار و خستگی‌ناپذیری، پروژه‌ها را به سرانجام رساندیم.
بعد از آن، سراغ پروژه‌های بزرگ‌تری رفتیم: مسیر رصدخانه مراغه، جاده‌ی دانشکده پرستاری، و پل غیرهمسطح راه‌ آهن زنجان–میانه. هر پروژه، برای من مثل پله‌ای بود که مرا بالاتر می‌برد.
اما یک حقیقت را فراموش کرده بودم: آرزوهای بزرگ اگر بدون مدیریت درست باشند، می‌توانند به زمین سختی ختم شوند.


فصل دهم: اولین ورشکستگی – سقوط از قله‌ ای ناپایدار

وقتی به تهران برگشتم و وارد تجارت خشکبار شدم، احساس می‌کردم به اوج رسیده‌ام. تجارت پررونق بود، مشتری‌ها زیاد بودند، پول به‌خوبی در جریان بود.
اما غرور و اعتماد بی‌جا چشمم را بست. یک شب عید، تقریباً تمام بار موجودم را با قیمتی عالی فروختم. خریدار پول را با چک پرداخت کرد، و من بی‌آنکه بررسی کنم، با خوشحالی معامله را قبول کردم.
چند هفته بعد، خبر مثل پتکی بر سرم فرود آمد: خریدار متواری شده بود و تمام چک‌ها برگشت خورده بودند.
در یک چشم‌به‌هم‌زدن، از تاجری موفق به بدهکاری ورشکسته تبدیل شدم. بدهی‌ها روی هم تلنبار شدند. فروشندگان، پول جنس‌های امانی‌شان را می‌خواستند. و من، جوانی که تازه پرواز را آغاز کرده بود، ناگهان در میانه‌ی سقوطی وحشتناک بودم.
شب‌ها خواب به چشمم نمی‌آمد. هر بار چشم‌هایم را می‌بستم، تصویر طلبکاران، بدهی‌ها و شکست جلوی رویم ظاهر می‌شد. اما در دل، صدایی آرام و محکم می‌گفت: تسلیم نشو! این فقط یک امتحان است.


فصل یازدهم: بازخیز دوباره – قمار بزرگ زندگی

در همان روزهای تلخ ورشکستگی، فرصتی غیرمنتظره پیش آمد. یک شرکت کره‌ای به دنبال کشمش‌های سایز درشت بود، با قیمتی بسیار بالاتر از بازار.
این تنها روزنه امید من بود. اما برای تهیه‌ی بار و آماده‌سازی آن، هیچ سرمایه‌ای نداشتم.
من تصمیم گرفتم همه‌چیز را روی یک قمار بزرگ بگذارم: تمام اعتبارم را گرو گذاشتم، با چک‌های شش‌ماهه پسته خریدم، و آن‌ها را زیر قیمت فروختم تا پول نقد به دست بیاورم.
با همان پول، مقادیر زیادی کشمش خریدم. کارگاهی اجاره کردم و شب و روز همراه دو کارگر مشغول جداسازی و بسته‌بندی شدیم.
ماه‌ها کار کردیم. لحظه به لحظه‌اش پر از اضطراب بود؛ یا موفق می‌شدم، یا برای همیشه غرق می‌شدم.
اما معجزه رخ داد: سفارش شرکت کره‌ای به‌موقع تحویل شد. کشمش‌های سایز متوسط را هم به شرکت دیگری در دبی فروختم. کشمش‌های ریزتر را با قیمت کمتر در ایران عرضه کردم.
شش ماه بعد، تمام بدهی‌ها پرداخت شد، چک‌ها پاس شدند، و حتی بخشی از سرمایه‌ام دوباره به جیبم برگشت.
آن روز فهمیدم: شکست واقعی زمانی است که دیگر بلند نشوی.


فصل دوازدهم: جرقه‌ ای برای ورود به دنیای پزشکی

زندگی همیشه در لحظه‌ای که فکرش را نمی‌کنی، در را به رویت باز می‌کند.
آن جرقه برای من وقتی زده شد که همسرم برای فرزند دوممان باردار بود. برای انجام آزمایش‌ها به یک مرکز رادیولوژی رفتیم. در آنجا ناگهان به ذهنم رسید: آیا ممکن است کسی مثل من—که پزشک نیست—بتواند در زمینه خدمات پزشکی سرمایه‌گذاری و مدیریت کند؟
وقتی این سؤال را با اطرافیان مطرح کردم، بسیاری خندیدند. بعضی‌ها گفتند: «این کار غیرممکن است. تو مهندس و تاجر هستی، نه پزشک!»
اما من یاد گرفته بودم که واژه «غیرممکن» فقط برای کسانی است که جرأت امتحان کردن ندارند.
با مطالعه، تحقیق و مشاوره، قدم اول را برداشتم. در سال ۱۳۸۵، اولین شرکت مستقل خود را با نام سهند پرتو ایرانیان تأسیس کردم. نخستین موفقیتمان برنده شدن در مناقصه دانشگاه علوم پزشکی قزوین بود. وظیفه ما تجهیز و مدیریت بخش لیزیک چشم بود.
روزهای اول سخت بود؛ هیچ تجربه‌ای در مدیریت مراکز درمانی نداشتم. اما با همان پشتکاری که سال‌ها در بازار و پروژه‌ها آموخته بودم، از بهترین‌ها مشاوره گرفتم، افراد کاردان انتخاب کردم و لحظه‌ای دست از یادگیری برنداشتم.


فصل سیزدهم: تولد کیندو – تمرکز بر یک رؤیا

موفقیت‌های سهند پرتو ایرانیان، مرا جسورتر کرد. شرکت‌های دیگری هم در حوزه‌های مختلف راه‌اندازی کردم، اما به‌تدریج فهمیدم که پراکندگی، مانع تمرکز است.
من به یک تصمیم بزرگ رسیدم: همه توانم را بر یک حوزه بگذارم—حوزه‌ای که هم پرچالش بود و هم پرمعنا: سلامت انسان‌ها.
به همین دلیل، شرکت کیندو را بنیان گذاشتم. این شرکت تبدیل شد به قلب تپنده‌ی فعالیت‌های من. از واردات تجهیزات گرفته تا راه‌اندازی مراکز تصویربرداری، همه در خدمت یک هدف بود: ارائه‌ی خدمات بهتر و انسانی‌تر به بیماران.
کیندو خیلی زود رشد کرد. مراکز تصویربرداری ما در قزوین، تهران و سایر نقاط، تبدیل به مکان‌هایی شدند که هزاران بیمار در آن‌ها لبخند آرامش یافتند.
وقتی در بیمارستانی می‌دیدم یک بیمار با خیال راحت به دستگاه سی‌تی‌اسکن یا سونوگرافی ما اعتماد می‌کند، احساس می‌کردم تمام سال‌های سختی، بی‌خوابی‌ها، شکست‌ها و حتی ورشکستگی‌ها ارزشش را داشت.


فصل چهاردهم: درس‌هایی برای جوانان امروز

امروز که به پشت سر نگاه می‌کنم، می‌بینم مسیری که طی کرده‌ام پر از فراز و نشیب بوده است. از کودکی بی‌پناه در مراغه، تا سربازی در دل زلزله، تا ورشکستگی در بازار تهران، و در نهایت مدیریت شرکتی که هزاران نفر به خدماتش نیاز دارند.
پیامی که می‌خواهم به جوانان بدهم ساده است:
– هیچ سختی‌ای پایدار نیست.
– شکست، پایان راه نیست؛ سکوی پرش است.
– اگر پشتکار داشته باشی، از دل تاریک‌ترین شب‌ها می‌توانی روشن‌ترین روزها را بسازی.

پایان جلد اول
این کتاب، روایت من است؛ اما نباید فراموش کرد که هر خواننده‌ای می‌تواند داستان خود را آغاز کند. اگر این سطور توانسته حتی یک نفر را به ایستادن و تلاش دوباره وادارد، هدفم محقق شده است.


فصل پانزدهم: سه خاطره از سخت‌ترین لحظات زندگی

خاطره اول — شب خاموش نبود پدر
پدرم برای ما بیش از یک پدر بود؛ اسطوره‌ای آرام و باوقار که شالوده‌ی زندگی را در دل خانواده شکل می‌داد. یادم می‌آید آن روز که خبر رفتنش را شنیدم، تمام دنیا برایم فرو ریخت؛ نه فقط به‌خاطر از دست دادن یک انسان عزیز، بلکه به‌خاطر از دست رفتن آن مرجع مطمئن که همیشه احساس می‌کردم پشتِ سرم قرار دارد.
شب‌ها خوابم پریشان شد؛ صبح‌ها با چهره‌ای بی‌صدا از خانه بیرون می‌رفتم تا جای خالی او را پنهان کنم. اما همان شکافِ عمیق، به‌تدریج تبدیل به نیرویی شد که مرا واداشت مسئولیت را بپذیرم. او رفت، اما آینهٔ رفتارش و ارزش‌هایی که به من منتقل کرد، همچنان مثل فانوسی در مسیرم می‌درخشید.
درس: وقتی ستون زندگی‌ات می‌شکند، ممکن است برای مدتی نتوانی صاف بایستی؛ اما تکیه‌گاهِ درونی که از آدم‌هایی مثل پدرت آموخته‌ای می‌تواند دوباره تو را بسازد.

خاطره دوم — عشق ناکام و شبنم رفتنی
شبنم؛ دختری با چهره‌ای آرام و نامی که هر بار بر زبانم می‌آمد، قلبم تند می‌زد. عشقی که از عمق جان بود و تصمیم به ازدواج داشتیم اما دیوارِ نابرابریِ اقتصادی و حس محافظه‌کاریِ پدرِ او، همه چیز را فرو ریخت.
او را از ادامه تحصیل منع کردند؛ روزها می‌گذشت و سکوت سنگینی مثل پتک بر سرم فرود می‌آمد. وقتی شنیدم او دست به خودکشی زد، دنیا برایم مثل ظرفی شکست که دیگر قابل لحیم‌کاری نبود. یاد این حادثه، تا همیشه زخمی در دل من گذاشت — زخمی که با هیچ پیروزی مادی کاملاً التیام نیافت.
درس: بعضی نتایجِ تصمیم دیگران را نه می‌توان پیش‌بینی کرد و نه جبران؛ اما می‌توانی یاد بگیری بیشتر برای انسان‌ها بجنگی و در تصمیم‌هایت، کرامتِ انسانی را بالاترین معیار قرار دهی.

خاطره سوم — ورشکستگی و کوهی به نام نسرین
ورشکستگی‌‌ام آن لحظه‌ای بود که احساس کردم همه درهای دنیا به رویم بسته شده است. بدهی‌ها، چک‌های برگشتی، نگاه‌های تحقیرآمیز؛ همه با هم دست به‌دست هم دادند تا مرا زمین بزنند. اما وسط این طوفان، یک حضور محکم و آرام بود که مثل یک کوه پشتم ایستاد: نسرین، همسر عزیزم.
نسرین نه تنها شریک زندگی‌ام شد، بلکه سنگِ صبور و نیرویی بود که هر روز به من امید می‌داد. او تحملِ بداخلاقی‌هایم را به جان خرید، شب‌ها کنارم بیدار ماند، و با ایمان و عملِ خالصش کمک کرد دوباره برخیزم. امروز هر موفقیتی که دارم، سهم بزرگی از آن مرهون صبر و فداکاری اوست.
درس: در لحظات سقوط، اگر یکی باشد که بی‌قید و شرط همراهت بماند، آن همراه می‌تواند تفاوتِ بین پایانِ ناگهانی و آغازِ دوباره باشد.


فصل شانزدهم: تمرین‌ها و پرسش‌های کاربردی

بخش الف — تمرین‌های بازتابی
۱. نوشتن سه خاطره: سه خاطره از سخت‌ترین لحظات زندگی خودتان را بازنویسی کنید و کنار هر خاطره بنویسید چه درسی گرفتید.
۲. نقشهٔ مقاومت: پنج شاخه (خانواده، مهارت‌ها، تجربیات، منابع مالی، ایمان/ارزش‌ها) بکشید و برای هر کدام چند مورد حمایتی بنویسید.
۳. نامهٔ شکرگزاری: برای کسی که در سختی‌هایتان همراهتان بوده یک نامهٔ قدردانی بنویسید.

بخش ب — تمرین‌های عملی
۴. آزمون تصمیم‌گیری انسانی: یک تصمیم کاری خود را از منظر انسانی و اخلاقی نیز تحلیل کنید.
۵. طرح ۳۰ روزه بازیابی: برنامه‌ای روزانه برای بازسازی مالی یا حرفه‌ای خودتان تنظیم کنید.
۶. تمرین همدردی: سه راه عملی برای حمایت از دیگران در بحران‌ها بنویسید.

بخش ج — پرسش‌های بازاندیشی
– وقتی همه چیز از دست رفت، چه چیزی از تو باقی ماند که هنوز ارزش مبارزه داشت؟
– کدام یک از دروس پدرت را امروز بیش‌تر در مدیریتت به کار می‌بری؟
– اگر به جوانی در آغاز راه یک جمله بگویی، چه خواهد بود؟
– چه عاداتی می‌توانی در خودت ایجاد کنی تا در بحران‌ها سریع‌تر بازگردی؟
– چه کسی می‌تواند امروز نقش «نسرین» را در زندگی‌ات ایفا کند؟